به زودی ...
به زودی ...
یادم میاد پنج سالم بود که احساس تنفر از دیگران بهم دست داد . سال 1379 بود . برای من روز اولی بود که به مهد کودک می رفتم . خیلی خوشحال به همراه پدرم وارد مهد کودک شدم . بیشتر بچه ها به همراه مادرانشون آمده بودند . پدرم بعد از این که مهد کودک را نشانم داد رفت . من در کنار باغچه ی کوچک درون مهد کودک نشستم و بچه ها رو تماشا می کردم . بچه ها مشغول بازی بودند که پسر بچه ای مایع ظرف شویی را روی سر سره خالی کرد و تعدادی سنگریزه روی آن ریخت . من برای خودم آروم نشسته بودم که اومد طرف منو گفت : چطوره که تو اول از روش بری و بعد دست منو کشید . منم خودمو به میله ها گرفتم اون اینقدر کشید تا این که دستش سر خورد و روی زمین افتاد روی دستش کمی بریدگی دیده میشد پسرک به گریه کردن افتاد مربی اومد طرفمون و به من گفت فردا با مادرم بیام مهد . خانواده ی من خانواده ای فقیر بود با این که فقیر بودیم پدر و مادرم بسیار زحمت کش بودن ولی چون از اول یتیم و بی سواد بودند زیاد در زندگی پیشرفتی نداشتند با زحمت زیاد هزینه ی مهد کودک منو که در بالا شهر بود جمع آوری و پرداخت کردن چون نمی خواستند با هر بچه ای دوست بشم .....